پيام
+
*داشتم تو جبهه مصاحبه مي گرفتم کنارم ايستاده بود که يهو يه خمپاره اومد و بوممم...نگاه کردم ديدم يه ترکش بهش خورده و افتاده روي زمين دوربين رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توي اين لحظات آخر اگه حرف و صحبتي داري بگودر حالي که داشت شهادتين رو زير لب زمزمه مي کرد ، گفت:من از امت شهيد پرور ايران يه خواهش دارم:اونم اينکه وقتي کمپوت مي فرستيد جبهه خواهشاً اون کاغذ روي کمپوت رو جدا نکنيد *

خليل سعيدي
91/8/11

*آذرخش*
*بهش گفتم: بابا اين چه جمله ايه؟قراره از تلويزيون پخش بشه ها!يه جمله بهتر بگو برادر...با همون لهجه ي اصفهانيش گفت:اخوي! آخه نمي دوني ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده...*همينطور که دارين با اين خاطره ي زيبا مي خنديد ، به اين نکته هم توجه کنيد که چقدر مرگ در ذهن شهدا *حقير* بوده. اونقدر* حقير *بوده که لحظه هاي آخر هم دست از شوخي بر نمي داشتند و دغدغه ي رفتن از اين دنيا رو نداشتند...
داروگ..
عاليــــــــــــــــــــــ.....
محمدمهدي .ر
کجايند مردان بي ادعا ...
||عليرضا خان||
لايک ....تفسير....
تبسم بهار ♥
عكس +متن=لايك
خليل سعيدي
نميدونم چه اندازه حقيقت داره..... ولي درود بر مرام وشرفشان.