در ساعتی شگفت، مکعّب شکست و بعد مردی به جای قبله ی مردم نشست و بعد
رکعـت شـدو نمـاز شدو حمـد و سوره شد آمـد طلسم مسجـدیـان را شکــست و بعد
با یک نــفر شبیه خـودش گشـت روبرو خود را گرفت ثانیه ای روی دست و بعد
آیات نوبری ز درخت انار چیـد و خواند از تشهّدش:از بودو هست و بعد
مِثلِ مَثل شد و به زبان همه شکفت از راه حلق در ته دل ریشه بست و بعد
چون روح در نسوج گیاهان حلول کرد یک خوشه خورد از خودش و کرد مست و بعد
مقداری از ترشّح او را زمین چشید قیمت گرفت خاک اراضی پست و بعد
ما را ببخش ما که گناهی نداشتیم او خواست اهل بادیه را بت پرست و بعد
هر سال گفت تا که بگویند شاعران: در ساعتی شگفت مکعب شکست وبعد...
موضوع مطلب :