منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
*پرواز انتظار* فزت و ربّ الکعبه
بسم الله الرحمن الرحیم امشب شبِ غریبی است... امشب شبِ غریبی است، شب یتیمی عالم است، پدر همه دورانها رخت بر می بندد از این جهان، و همه دوباره یتیم می شوند. امشب، شب کوچ غریب تاریخ است... تا به کی این داغ غربت را به سینه اش حمل کند؟ تا به کی سر به چاه بگذارد و اشک شبانه بریزد؟ فرمود: فزت و رب الکعبه... آری، به پروردگار کعبه که سعادتمند شد، راحت شد از این فراق سی ساله، دیگر چیزی نمانده که حبیبش را ببیند، و حبیبه اش را، آرام دلش را! دیگر تمام شد این نامرد مردمان، او می رود که مردمی بهتر از اینان ببیند و اینان می روند که .... امشب نه فقط کودکان کوفه، بلکه همه شهرها و کوهها و دشت ها و آسمانها یتیم شدند. گرد غربت یتیمی دوباره بر صورت فرزندان برومندش نشسته و شانه هایشان می لرزد، بغضِ گلوی زینبِ کبری سلام الله علیها، گاه به گاه می شکند و پهنای چهره نورانی اش خیس تر و خیس تر می شود. اشک های دیدگان امام حسن علیه السلام، دل پدر را به درد می آورد، و او طاقت دیدار اشکان حسنش را ندارد. امام حسین علیه السلام، برای غربت پدر می گرید و پدر، برای تنهایی و بی یاوری پسرش. که لایوم کیومک یا ابا عبدالله آری، هیچ روزی چون روز اباعبدالله نخواهد بود... و هیچکس چون ایشان غریب و مظلوم و تنها و بی یاور نخواهد شد. گویند برای اباعبدالله علیه السلام دوبار مرگ اتفاق افتاد، یکی در گودال قتلگاه و زیر خنجر شمر لعین، و یکی هم بر سر نعش جوانش، آنجا که صورت بر صورت او نهاد و آه از جگر برکشید، وفرمود: خدا بکشد گروهی را که تو را کشتند، چه جرئتی نسبت به خدا و هتک حرمت پیغمبر داشتند، علی الدّنیا بعدک العفاء، بعد از تو خاک بر سر دنیا باد... اما من، یک تن سراغ دارم که از او هم مظلوم تر بود و تنها تر! می خواهم بگویم: امشب امیرالمؤمنین علیه السلام شهید نشد، بلکه برای حضرتش هم دوبار مرگ اتفاق افتاد، یکی با تیغی که به فرقش زدند و یکی با خنجری که به قلبش. آنگاه که جوانش را در قبر گذاشت و مشتی خاک به روی قبر ریخت و آرزو کرد کاش خود مرده بود نفسی علی زفراتها محبوسةٌ ------------یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ لا خیرَ بعدکِ فی الحیاةِ و إنّما------------أبکی مخافةَ تـطـولَ حـیاتی جان من با ناله هایم در سینه ام حبس شده. ای کاش جانم با ناله هایم از سینه ام خارج میشد! ای فاطمه، پس از تو خیری در زندگی در دنیا نیست. گریه می کنم من از ترس اینکه زندگیم در دنیا طولانی شود. همچنان بر سر قبر عزیزش اشک می فشانید و با حسرت می گفت: چه زشت است در نظرم بعد از فاطمه آسمان سبز و زمین گرد، ای رسول خدا، اندوه من همیشگی خواهد بود و شبهای من به بیداری خواهد گذشت، این حزن و اندوه از من بدر نرود تا آنگاه که حق سبحانه اختیار نماید برای من سرایی که تو اکنون درآنجا مقیمی. ای رسول الله در دل من زخم و جراحتی است چرک آور، و در سینه ام اندوهی است تهییج کننده و از جا بدر آورنده، چه زود بود که مابین ما جدایی افتاد. من حال خود را به خدا شکایت می کنم... قلّ یا رسول الله عن صفیتک صبری...
آری کوه صبرهم به زانو درآمد و نا توان بر خاک افتاد! آنجا بود که علی علیه السلام را کشتند روح و روان و ریحانش را کشتند... اما اوج غربتش در اینجا بود: زمانیکه امام حسین علیه السلام در گودال قتلگاه زیر دست و پای دشمن بود، شمر ملعون دستور حمله به خیام را صادر کرد و مولا نیم رمق خود را جمع کرد و فریاد برآورد: وای بر شما ای پیروان خاندان ابی سفیان، اگر دینی ندارید و از روز پسین شما را پروایی نیست، پس لااقل در دنیای خود آزاده باشید. شمر لعین صدا زد که ای پسر فاطمه چه می گویی؟ فرمود: من باشما جنگ می کنم و شما با من، زنان را در این میان گناهی نیست، این خیره سران و نادانان و ستمگرانتان را تا من زنده ام نگذارید متعرض حرم من بشوند. شمر ملعون گفت: ای پسر فاطمه پیشنهادت را می پذیریم، و همگی آهنگ جنگ با آن حضرت نمودند... اما چه بگویم درباره فاتح خیبر، که در خانه اش به حریمش تجاوز کردند و حتی لحظه ای ابا نکردند، هیزم جمع کردند تا کل خانه را با اهلش بسوزانند، و در خانه کسی نبود جز مولای دوسرا و صدیقه کبری و فرزندان خردسالش... وحشیانه حمله کردند، دست مولا را بستند و به قصد کشت با هرچه دم دستشان می آمد فاطمه کبری سلام الله علیها را می زدند، کنیز خدا در مقابل دیدگان غیرت الله زیر آماج ضربات پست ترین خلق خدا بود، و اسدالله نظاره می کرد چگونه جوانش را، زهرایش را زیر دست و پا می کوبند. امام مامور به صبر خون جگر می نوشید، همه وجودش می سوخت ، خشم می خورد و خون از دو دیده جاری می ساخت، هرچه کرد تا حیوان صفتان پست را از حریم خود دور کند نتوانست، نه حیایی داشتند و نه انسانیت و مردانگی. و شیر خدا دید که چگونه یگانه ی پیغمبر را از حق طبیعی حیات محروم کردند، و فرزندش محسنش را کشتند، دید و خون خورد و صبر کرد... و پس از این همه مصیبت، باید زنده می ماند و رنج فراق سی ساله را به دوش می کشید و مقابل دیدگانش سالهای سال غاصب حق الهی اش را و قاتل همسر و فرزندش را تحمل می کرد و دم نمی زد، پس صبر کرد خار در چشم و استخوان در گلو.. و سرانجام این ضربه ابن ملجم ملعون بود که او را به امید و آرزویش رسانید و فریاد برآورد : فزت و رب الکعبه ...
موضوع مطلب : جمعه 90 مرداد 28 :: 11:14 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
|