چند سطر برای امام عصر:
باش ! چه فرقی می کند برای من؟...چه فرقی می کند که هر صبح از کنار من رد شوی وقتی که من هر روز از تو می گذرم...از تو عبور می کنم...
باش ! اصلا خورشیدی باش که از پشت ابرها هم به من لبخند می زند وقتی که من هر روز بیشتر نگاهم را به زمین گره می زنم...
باران هم که باشی فرقی نمی کند..با چتر می آیم و بی اعتنا به از تو رد می شوم
مرا ببخش! اما شاید باید نباشی...باید خدای نکرده به گودال بروی...بروی نیزه بیایی...تا دو ماه برایت چشم هایمان اشک شود، دلهایمان خون ببارد و هرشب زمزمه کنیم که یا لیتنا...که ای کاش تو بودی و ما با تو بودیم...
اما باش ! محض رضای خدا باش...محض لبخند زنی که از سال های دور چشم بر این جاده ها دوخته ...باش که باید باشی..تو وعده داده شده ای از روز شروع...تو چشم انتظاری یک دنیایی...تو اتفاقی هستی که باید بیفتد...تو سنت خدایی... ولا تبدیل لسنت الله...
باش هرچند نباشیم...هرچند نیستیم...و بدان که در این نبودنمان هم گاهی بدجور دلمان برایت تنگ می شود...مثل همین حالا که زمزمه ای از روی دلتنگی دارد این سطر هارا بسوی خود می خواند که :
هرچه هستی باش
اما کاش
نه جز اینم آرزویی نیست
هرچه هستی باش
اما باش