منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
*پرواز انتظار* به اول بازار حاجی آغیاکه رسیدیم ، حاجی حسین بی خیا ل همه جا کناردرخونه به تماشا ووسیده بود ، حسین دول دول وقتی راس اورسید ، به تحریک دار و دسه اش فرمان ایست داد و با اشاره به حاجی گفت "پنش تومن جریمه ش کنید" ، حاجی بنده خدا تاخواس این پا اون پا کنه ، حسین دول دول مرتکه دینه یه گف کلفتی بهش گفت. حاجی ازترس آبروش دست توجیب کردو یک دوتومنی درآورد داد به حسین دول دول.
دوشنبه 90 تیر 27 :: 7:12 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
بگذریم بهتره که بگم باقی آدمای زیربازارچه کارمکردن ،بمانعلی پشمی درته مغازه اش گونی های پشم را جابه جا می کرد ، آن سوترجواد عدل زیلو می بست که فردا صبح به شهر بفرستد، فتح الله توپ های پارچه را راسته خفته درجلوی مغازه اش چیده بود ، اسد نانوا سفره خمیر معلم هارابه نوبت روی پیشخوان خالی می کرد، دست تنهاخمیرها راچونه می گرفت ونان می پخت وبه صاحبانش می داد ، ظهربود،هرکس ازصحرا برمی گشت ،برای رفتن به خانه بایدازبازارمی گذشت،اینجا که می رسیدپاشل می کرد،دل ازهوای خنک بازارنمی کند، برای چنددقیقه یاشایدچندساعتی کناربازارروی زمینی که پسرحسین قصاب آب پاشی کرده بود،ولومی شد، وباهم قطارای خودبه گپ وگوپ می پرداخت، خوبی بازاراین بودکه هرکسی جفت خودش پیدامی کرد،حاجی محمدی رعیت قبراق محله هم که همین الان ازراه رسیده بود،یک راست آمدکنار دیوار نشست ،تن راوادادوفارغ البال روی زمین پهن شد، خنکای کف بازار درتن گرما زده اش نفوذ کرد، مور مورش شد ، لرزشی به تنش نشست ،مثل وقتی که مشت ومالش داده باشند، همه گرما وخستگی ازتنش رخت بربست، با گفتن“ ها ی های حال اومدم ، خداشون بیامرزه“ ( منظورش سازندگان بازار بود ) ازموقعیتی که درآن بود،اظهار رضایت کرد علی سیاه که درخانه آب “روئون“ نداشت،مث هرروزدگه تنبون پاکش راازتوخانه رودوش انداخته می آمدکه ،برودپائین جوی کنار بازارطارت تقواکند ، ازکنارغلامحسین که ردشد، گاردگرفت زیرا هرروزوقتی ازاینجا عبورمی کرد،غلامحسین وانمودمی ساخت که می خواهدتنبون راازروی دوشش بردارد،شایدیک بارهم این کارراکرده بود،علی سیاه گریزان ازغلامحسین درحالی که آهسته می گفت بیکاره بیعارهمیشه کناربازارپلاسه،رفت ته جوب که وضوبگیرد ، ازجوب که بالا آمددرحالی که باپهنه دست آب ریشش رامی گرفت ودست رابرای خشک کردن به بغل ران روی تنبونش می کشید، روبه حاجی محمدی گفت پسون گوئم “لر“(lar) شده، مگی چه کارش بادبکنم ؟وحاجی محمدی گفت دوداسفند یا "خونه دون" بوز راآتیش کن و دوداون را به مایه دون گو ئد(گاوت) بده خوب مشه حاجی ریش که کنارباباروتقا نشسه بود،بالهجه ترکی وکتابی خاص خودش ازبابا پرسید “ لرشدن پستان گاویعنی چه“
دوشنبه 90 تیر 27 :: 7:4 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
قسمت اول امروز که نیمه شعبان میلاد آقاست اومدم گلزار علی بن جعفر دلم گرفته بود و بغض راه گلویم رو بسته بود رفتم سر قبور چند شهید ونگاه انداختم به عکسشون که بالای سرم بود واقعا اینا کی بودن یکی مثل ما و توسن سال ما چرا مگه چه خبر شده که ما نمیفهمیم داری چی کار می کنیم بی اختیار اشک جاری وصدای یا مهدی از دلم برخواست بعد از لحظاتی که آروم شدم وقصد بازگشت داشتم (ناهار دعوت بودم)اومدم دم در توجه ام به خانمی جلب شد که از اون طرف خیابون به سمت گلزار می اومد ولی مثل آدمی که یه چیزی گم کرده از دور نگاهش میکردم به سمت قبرهای مختلفی در تکاپوی یارش بود شاید اونم سالهاست منتظر عزیزشه(آخه خیلی مفقود الاثر داریم)کنجکاوی امونم ندادبا اینکه خیلی برام سخت بود یا علی گفتم ورفتم جلو : ببخشید خانم دنبال شهید خاصی میگردی یه نیم نگاهی به من کرد ورفت نمیدونم شاید می خواست به من بفهمونه که اگر میخواهی به جوابت برسی باید منتظر بمونی واقعا چقدر انتظار سخته ومنتظر بودن سختر
دوشنبه 90 تیر 27 :: 2:17 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
حدیث3:
موضوع مطلب : دوشنبه 90 تیر 27 :: 4:0 صبح :: نویسنده : *پرواز انتظار*
تعزیه مختار
اسمال اول حلقه گلمبک ها راکه مث کلگی اسب بود دور سرشترانداخت ،گلمبک ها که هریکیشون به رنگی بود دورتادور صورت شتر را گرفتند و یکیش که مث تاج خروس بود، درست بالای پیشانی شترقرارگرفت ، اسمال با چند نوار از گلمبک ها که به طناب باریکی رشته کرده بود، همه سینه وگردن ودست وپای شتر را هم تزئین کرد، بعد یک کرکری بزرگ به گردن شتر بست ، وپتوی سبز راه راهی روی جهازش انداخت ، افسارشتررابه دست پسرش گیتمن ینه ( اسمیه که بچه هاروش گذاشته ان) دادوگفت شترببررومیدون ، منم پشت سرت میام ،چشمم به شترافتادکه باغرور سربالا گرفته وسینه پیش داده بود ، میگن شترحیوون اغوزیه ، واقعا احساس می کردم ، بااین شکل وشمایلی که برایش ساخته اند، احساس غرورمی کند ،اون روزکه خونه طوبی، بری فال دوره رفته بودم از گیتمن ینه قول گرفتم که امسا ل شبیه مختارسوآرشترم کنه دیروز هم که بری سیزه بدر با ناصر برادرم شآوا رفته بودیم وگیتمن ینه را اونجا دیدم ، یادش انداختم که چه قولی به من داده واوگفت "صبا بیا خونه امون به پی یرم نشونت بدم ویه جوری راضیش کنم" ، حالا به این امید اومده بودم خونه شون ولی ندیدم که با پی یرش حرفی بزنه ، مث جهودای کتک خورده دنبالش راه افتیدم اومدم میدون ، وقتی به میدون رسیدیم ، یک قطا رشترکه 30 تائی می شدند؛ ته رودخونه کنار میدون ایستاده بودند ، به سروگردن و دست وپای همه شترها گلمبک های قرمز و نارنجی وزنگ وکرکری آویزان بود غفوری بابای میدان به اونها که طبل داشتند گفت :"همه تون جلوجم نشید
یکشنبه 90 تیر 26 :: 7:0 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
|